اولین الماس کوچولو
شب قبلش (شنبه)خیلی غر میزدی من هم نمیدونستم چیکار کنم فقط من و بابایی مجبور بودیم باهات راه بیایم و هر چی میگی گوش بدیم که متاسفانه عشق اولت اینه که بری اشپزخونه و بابایی مجبور شد باهات همکاری کنه و تو رو تا اشپزخونه چهاردست و پا ببره و عمرا حاضر بشی دل بکنی از اونجا ولی امروز اولین الماس کوچولو رو توی دهنت دیدم وای که چه صحنه قشنگی بود بردمت شستمت و اوردمت که روی تخت پوشکت کنم که حس کردم یه چیز تیزی توی دهنت هست و عمرا اگه اجازه بدی به دهنت دست بزنم انقدر بوست کردم و خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم دادن خیییلی ناز بود خیلی به حدی که قابل توصیف نیستش ...ولی وقتی دست زدم بهش دیدم یه خط صاف تیز هست ...هنوز نیش زده و انشالله باید چهارشنبه...
نویسنده :
مامانی
21:48